نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفته ام همه شب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شب دراز و حدیث دراز و راه دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمی برد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری می کشد نمی دانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشاق
مقام شب پره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار می یابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز